جدول جو
جدول جو

معنی دست گسستن - جستجوی لغت در جدول جو

دست گسستن
(کَ دَ)
جدا شدن، جدا کردن. بازکردن. دور داشتن:
چو دستت ز هر حیلتی درگسست
حلال است بردن به شمشیر دست.
سعدی.
- دست از دامن کسی گسستن، دور داشتن و رها کردن دست از دامن کسی. ترک گفتن. جدائی کردن. رها کردن دامن او. او را به خود گذاردن:
گرم دشمن شوی یا دوست گیری
نخواهم دستت از دامن گسستن.
سعدی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل.
سعدی.
و رجوع به دست گسلیدن شود
لغت نامه دهخدا
دست گسستن
جدا شدن
تصویری از دست گسستن
تصویر دست گسستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست شستن
تصویر دست شستن
شستن دست های خود، کنایه از ناامید شدن و صرف نظر کردن از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
شستن دست. غسل ید. آب بر دست ریختن و آلودگی از آن بردن.
- دست شستن به خون خویشتن، با خون خود بازی کردن. خود را در معرض کشتن و هلاک آوردن:
خلاف رای سلطان رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن.
سعدی.
، کنایه از ناامید شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). امید بریدن. بکلی مأیوس شدن. یکباره از آن مأیوس شدن. گفتن که دیگر او نخواهد بود. و رجوع به دست فروشستن شود:
برخاسته بدست مراعات با تو من
از من تو شسته دست و نشسته به داوری.
مکی طولانی.
- دست شستن کسی را از، مأیوس کردن او را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، کنایه از ترک دادن. (برهان) (آنندراج) ، ترک گفتن. صرفنظر کردن. وداع گفتن. دست برداشتن (معمولاً با ’از’ به کار رود) :
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید.
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهر تو هرگز نشوییم دست.
فردوسی.
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازاین و ازآن چون پذیرم.
ناصرخسرو.
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی.
ناصرخسرو.
نمازت برد چون بشوئی ازو دست
وزو زار گردی چو بردی نمازش.
ناصرخسرو.
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گرترا درخور دل دست گزارستی.
ناصرخسرو.
آن کوش که دست از طمع بشوئی
وین سفله جهان را بدو سپاری.
ناصرخسرو.
دست از طمع بشویم پاک آنگهی
آن شسته دست بر سر کیوان کنم.
ناصرخسرو.
من زلذتها بشستم دست خویش
راست چون بگذشتم از آب فرات.
ناصرخسرو.
زو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.
ناصرخسرو.
برگشت ز من بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم.
ناصرخسرو.
این دست نماز شسته ازوی
و آن روزه بدو گشاده از پی.
خاقانی.
من از دل آن زمانی دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت.
خاقانی.
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست.
نظامی.
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست.
نظامی.
چو بددل شد این لشکر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی.
نظامی.
زنده از آبست دائم هرچه هست
این چنین از آب نتوان شست دست.
عطار.
با ملک گفت ای شه اسرارجو
کم کش ایشان را و دست از خون بشو.
مولوی.
شما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست.
سعدی.
خود از نالۀ عشق باشند مست
ز کونین بر یاد او شسته دست.
سعدی.
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار سنگدل
من دل از مهرش نمی شویم تو دست از من بشوی.
سعدی.
هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
دوش می گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد
می نداند که گرم سر برود دست نشویم.
سعدی.
سربه خم خانه تشنیع فروخواهم برد
خرقه گو در بر من دست بشو از پاکی.
سعدی.
ور گشاید چنانکه نتوان بست
گو بشوی از حیات دنیا دست.
سعدی.
بشوای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانش بود هم نشست.
سعدی.
دست طمع ز مائدۀ چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم.
صائب.
- دست شستن از جان، برای مردن مهیا و راضی شدن. دست از جان شستن. به ترک جان گفتن. از مردن پروا نکردن:
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست.
فردوسی.
مشغول شده هرکسی بشادی
من در غم دل دست شسته از جان.
فرخی.
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم.
سعدی.
هرکه دست از جان بشوید، هرچه در دل دارد بگوید. (گلستان).
دانه چین حرص گشتن دست از جان شستن است
شد صدف را آخر از آب گهر پیمانه پر.
غنی (از آنندراج).
- دست شستن از خود، دست از خود برداشتن. پروای خود نکردن:
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی.
سعدی.
- دست شستن به خون، مهیای جنگ گشتن تا حد کشته شدن:
فراوان سپاهست پیش اندرون
همی جنگ را دست شسته بخون.
فردوسی.
- دو دست از جان (ز جان) شستن، آمادۀ مرگ گشتن. بکلی ترک زندگی گفتن:
ز پای تاسر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ بدست و دو دست شسته ز جان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(رُ شُ دَ)
بستن دست. مقید کردن دست. گرفتار ساختن. به بند کردن:
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند.
فردوسی.
چنین گفت لشکر به بانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند.
فردوسی.
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دست بندی.
نظامی.
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد.
مولوی.
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست.
سعدی.
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه دادار دست.
سعدی.
کف نیاز بحق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی.
به نیکمردان یارب که دست فعل بدان
ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز.
سعدی.
باش تا دستش ببنددروزگار
پس بکام خویشتن مغزش برآر.
سعدی.
بروزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد.
سعدی.
تقصیب، هر دو دست به گردن بستن. (از منتهی الارب). غل ّ، دست واگردن بستن. (تاج المصادر بیهقی). دست با گردن بستن. (ترجمان القرآن جرجانی). کتف، دست از پس بستن. (تاج المصادر بیهقی).
- دست بر کاری بستن، ابرام و استادگی در آن کار کردن. (از آنندراج).
- دست بستن از، دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته است العار و لا النار.
منوچهری.
، دست به سینه ایستادن. جهت احترام کسی به حرمت ایستادن. به احترام ایستادن:
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو.
مولوی.
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست.
مولوی.
، جلوگیر شدن. مانع شدن:
ز خوش متاعی بازار عشق میترسم
که دست حسن ببندد کساد بازاری.
عرفی (از آنندراج).
- دست خدمت بستن، از خدمت بازداشتن:
گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست.
سعدی (کلیات ص 158).
، در تنگنا قرار دادن. دور از امکانات کردن.
- دستم را بسته است، نمی گذارد مطابق ارادۀ خود کار کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن، معطل و بی کار گردانیدن. (آنندراج).
، نوعی از سیاست مقرری است. (آنندراج) :
خوش اختلاط گرم بآن طره می کند
آخر به تخته باد صبا دست شانه بست.
اثیر (از آنندراج).
- دست بر چوب بستن، عاجز گردانیدن و بی دخل کردن.
- ، نوعی سیاست مقرری است. (آنندراج) :
بر چوب بسته غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت.
صائب (از آنندراج).
- دست بر کتف بستن، در سختی و تنگنا قرار دادن: زور سرپنجۀ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان سعدی).
- دست بر کسی بستن، در خرابی او بودن. (آنندراج) :
ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر
خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، برتری و پیشی یافتن:
به دست حسن دست گلرخان بست
که دیده در چمن گلرخ از آن دست.
کاتبی.
- دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن، از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن: دست شمر را از پشت (به پشت) بسته است، از او بی رحمتر است.
- دست حجت کسی را بستن، او را خاموش و ساکت کردن:
به سودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست.
سعدی.
، زبون و بی مقدار کردن کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
گدائی کردن. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ چَ / چِ وَ دَ)
گرفتن دست کسی بقصد ملاطفت با او یااحترام به او، متصل کردن کف دست خود به کف دست دیگری به قصد یاری دادن به او:
غرقه را تا یکی نگیرد دست
نتواند برآمدن ز وحل.
سعدی.
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
سعدی.
همی گفت از میان موج تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر.
سعدی.
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست.
سعدی.
در پاش فتاده ام بزاری
آیا بود آنکه دست گیرد.
حافظ.
- دست کسی را بدست گرفتن، با او دست دادن. دست در دست کسی نهادن به نشانۀ ملاطفت یا پیمان:
چوبگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست ایشان به دست.
فردوسی.
- ، پیمان بستن.
، مطلق مدد و یاری کردن:
گرایدون که ایدر پذیری مرا
بهر نیک و بد دست گیری مرا.
فردوسی.
آنچنان شد که گاه لغزیدن
دست اندیشه را شراب گرفت.
حسین ثنائی (از آنندراج).
، گرفتن دست یکدیگر در دست به نشانۀ توافق و تراضی و قبول: بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد نکاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 534).
- بدست گرفتن، در عهد گرفتن. تصدی کردن. متعهد شدن. در قبضۀ اقتدار و اختیار آوردن: بدست گیرم آنچه رابا خدا پیمان بسته ام (مسعود) بر آن، بدست گرفتن اهل طاعت و اهل حق و وفاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
، فراگرفتن دست کسی را. پوشاندن دست کسی را:
می خواستی از لطف بریزی خونم
آزرده ام از حنا که دست تو گرفت.
نظام دست غیب (از آنندراج).
گردید تیر غمزۀ مستش بخون من
هرچند دست او بشفاعت حنا گرفت.
میلی (از آنندراج).
- دست گرفتن برای کسی، فعلی یا قولی از او را برای استهزاء او همیشه و در همه جا گفتن. کرده یا گفتۀ کسی را برای ریشخند یا توهین و تخفیف او هماره بکار بردن و مکرر و همه جا نقل کردن. گفته یا کردۀ کسی را برای سخریه کردن یا تعقیب او به کسان نمودن یا گفتن. لغزش یا خطای کسی را مایۀ استهزاء او ساختن. اسباب شماتت یا استهزاء ساختن قول و فعل کسی را.
، دستگیری کردن. نجات بخشیدن. رهانیدن. رهائی دادن:
بیزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دوسرای.
فردوسی.
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از مرد دانا سخن بشنوی.
فردوسی.
که نزدیک خاتون مرا دست گیر
بدان تا شوم بر درش بر دبیر.
فردوسی.
بکین پدر بنده را دست گیر
ببخشای بر جان کاووس پیر.
فردوسی.
مر او رادست گرفت و عهد کرد. (تاریخ بیهقی ص 363 چ ادیب).
که زنهار شاها بر این مرد پیر
ببخشای و این بنده را دست گیر.
اسدی.
ز جهل در وحلی گر بعلم دین برسی
خدای عزوجل دست گیردت ز وحل.
ناصرخسرو.
بیداریت آن روز ندارد پسرا سود
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار.
ناصرخسرو.
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت وقتی دست بی چیزی و بی نازی.
ناصرخسرو.
رکیک اندیشه را... فصاحت... دست نگیرد. (کلیله و دمنه).
لبت تا عاشقان را دست گیرد
برون آمد به دستی دیگر امروز.
انوری.
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دست گیری.
نظامی.
صبحک اﷲ صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دست گیر.
نظامی.
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی بشیرم.
نظامی.
زآفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر.
نظامی.
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت.
مولوی.
دعای ستمدیدگان در پست
کجا دست گیرد دعای کست.
سعدی.
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
شخصم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
سعدی.
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
خدایا بفضل خودم دست گیر.
سعدی.
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
سعدی.
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر.
سعدی.
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و در ماندگی.
سعدی.
اولاتر آنکه هم تو بگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
سعدی.
چه باشد ار بوفادست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمیگیرد.
سعدی.
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیرکه دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود دلم ای دوست دست گیر.
سعدی.
گرم دست گیری بجایی رسم
وگر بفکنی برنگیرد کسم.
سعدی.
یار نباشد که دست یار نگیرد.
اوحدی.
، اعانت کردن. مدد مالی دادن:
در اندیشه ام تا کدامین کریم
از آن سنگدل دست گیرد بسیم.
سعدی.
یکی دست گیرم بچندین درم
که چندیست تا من بزندان درم.
سعدی.
، منع کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 346). منع کردن و بازداشتن از کاری. (آنندراج). گرفتن دست کسی به قصد بازداشتن او از انجام دادن کاری:
بسوی تیغ برد دست و من هلاک شوم
ز بیم آنکه بگیرند دست یار مرا.
خواجه آصفی (از آنندراج).
، دست بریدن. بریدن دست. قطع کردن ید:
کشکول فقر باد چو شد شاخ بی ثمر
دست ار دهنده نیست سزایش گرفتن است.
مخلص کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ دَ)
کندن دام. از جای برآوردن دام. درهم نوردیدن و فرودریدن دام:
چه خاک بر سر بی طاقتی کنم یا رب
مراکه دام گسست و شکار رفت بگرد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل گسستن
تصویر دل گسستن
دل کندن، قطع علاقه نمودن، دست کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم گسستن
تصویر دم گسستن
قطع شدن نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بستن
تصویر دست بستن
مقید و گرفتار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن دست، منع کردن باز داشتن از کاری، مدد کردن یاری کردن، مسخره کردن استهزاء نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
((دَ گِ رِ تَ))
منع کردن، مدد کردن، پیمان بستن، مسخره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
يدًا بيد
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
Hand, Handle
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
prendre, manipuler
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
prendere, maneggiare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
لینا , قابو پانا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
брать , управлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
nehmen, handhaben
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
брати , керувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
brać, obsługiwać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
拿 , 处理
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
নেওয়া , পরিচালনা করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
tomar, manejar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
kuchukua, kushughulikia
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
almak, kullanmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
잡다 , 다루다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
持つ , 扱う
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
לקחת , לטפל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
pegar, manusear
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
mengambil, menangani
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
ถือ , จัดการ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
nemen, hanteren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دست گرفتن
تصویر دست گرفتن
लेना , संभालना
دیکشنری فارسی به هندی